ز بامداد دلم می پرد به سودایی


چو وام دار مرا می کند تقاضایی

عجب به خواب چه دیده ست دوش این دل من


که هست در سرم امروز شور و صفرایی

ولی دلم چه کند چون موکلان قضا


همی رسند پیاپی به دل ز بالایی

پرست خانه دل از موکل عجمی


که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی


گریز نیست وگر هست کو مرا پایی

جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه


روان و رقص کنانیم تا به دریایی

اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار


قدم قدم بودش در سفر تماشایی

چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت


به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان


خبر ندارد کو را نماند فردایی

غلام عشقم کو نقد وقت می جوید


نه وعده دارد و نه نسیه ای و نی رایی